کد خبر: ۶۷۹۸
۱۲ آبان ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۰

شهید چترباز در میان زمین و آسمان، جان داد

شهید غلام‌محمد وحیدکَش در نیروی هوایی ارتش، به عنوان یک چترباز خدمت می‌کرده است. در یکی از حملات، جایی در میان آسمان و زمین، تیری قلبش را نشانه می‌گیرد.

سهم شهید غلام‌محمد وحیدکش از زندگی در این دنیا تنها ۲۰ سال بوده است؛ ۲۰ سالی که تمامش را عاشقی کرده و به قول خانواده‌اش: «به دنیا آمده بود تا شهید شود.» متولد سال ۴۲ بوده و سال ۶۲، در دوران دفاع مقدس، به شهادت می‌رسد.

در نیروی هوایی ارتش، به عنوان یک چترباز و یک تکاور خدمت می‌کرده است. در طول یکی از حملات، وقتی که در حین فرود آمدن و پا گذاشتن روی این زمین بی‌ثبات بوده، درست جایی در میان آسمان و زمین، تیری قلبش را نشانه می‌گیرد و از آن به بعد عنوان زیبای شهید هم می‌نشیند کنار اسمش.

حالا، گلشهر و خیابان شهید شفیعی ۱۶ برای پاسداری از یاد او، نامش را در قلب خود حک کرده است.

 

روحیات منحصربه‌فردی داشت

کار ساده‌ای نیست؛ اینکه قرار باشد بنشینی مقابل چشمان مادر و خواهرانی که یک گم‌گشته و یک شهید دارند و از آن‌ها بخواهی که حالا برایت از بزرگ‌ترین تلاطم روحی‌شان صحبت کنند و از نو، گذشته را مرور کنند.

باید هی این پا و آن پا کنی و منتظر زمان مناسب برای حرف زدن باشی.

باید مدام با خودت کلنجار بروی که چه بگویی و کِی بگویی و حتما همین این دست و آن دست کردن‌ها آن‌قدر در چشمان ریزبینشان نمود پیدا می‌کند که بدون اینکه لب به سخن باز کنی، خودشان با بزرگواری تمام این‌گونه از شهیدشان می‌گویند: «اسم اصلی‌اش محمد است، اما در خانه، او را رضا صدا می‌زدیم.

روحیه منحصربه‌فردی داشت. از همان ابتدا هم که ساکن محله طلاب بودیم، با چند تن دیگر از دوستانش مدام در مسجد محله فعالیت‌های مذهبی و قرآنی انجام می‌داد.

نقاشی‌اش هم خیلی خوب بود. چهره شهدا را می‌کشید. او طرحش را می‌زد و دوستش هم رنگ‌آمیزی می‌کرد. با دوستانش در یک فضای فکری بودند. از هم تأثیر می‌گرفتند و بر یکدیگر تأثیر می‌گذاشتند. خودش خیلی دوست داشت به جبهه برود.

همین تعاملات و معاشرات حول این فضا‌ها باعث شد که زودتر از موعد به جبهه برود. در همان دوران سربازی داوطلبانه به جبهه می‌رود و عضو تیپ ۵۵ هوابرد شیراز می‌شود.»

به‌خاطر پخش اعلامیه دنبالش بودند

طیبه، خواهر محمد، با اینکه موقع شهادت برادرش سن‌وسال زیادی نداشته، به‌خوبی، همان خاطرات اندک برادر و خواهری‌شان را در ذهن ثبت کرده است. او حالا از فعالیت‌های برادرش در کشمکش انقلاب این‌گونه تعریف می‌کند: «فعالیت‌های زیادی داشت؛ مخصوصا در نوشتن و پخش اعلامیه‌ها.

یادم می‌آید می‌رفتند زیرزمین و با چراغ گردسوز می‌نوشتند. نیمه‌شب هم می‌رفتند و آن‌ها را پخش می‌کردند. خیلی خوب در خاطرم مانده که سر همین پخش اعلامیه‌ها دنبالش بودند. به من هم سفارش می‌کرد اگر کسی آمد و چیزی از من پرسید، بگویم از چیزی خبر ندارم. تمام این اتفاقات در اوایل سال ۵۷ رخ داد.»

مدتی بعد ساکن گلشهر می‌شوند. اینجا هم عضو بسیج محله می‌شود. جنگ شروع می‌شود. خودش تمایل زیادی به جبهه رفتن داشته است، اما خانواده‌اش بیشتر مایل بوده‌اند برادر دیگرش از جبهه برگردد و بعد او برود. درنهایت او می‌رود و برادر، هنوز که هنوز است مفقودالاثر است.

خوردن مار از سر اجبار!

حالا نوبت به خاطراتی می‌رسد که از زبان برادرشان نقل می‌کند. از خوردن مار از سر اجبار تا توصیه‌های دلسوزانه مادرش به برادر؛ «یک هفته‌ای بود که در منطقه‌ای بودیم که در محاصره دشمن بود.

غذایی هم برای خوردن نداشتیم. کم‌کم اوضاع داشت وخیم می‌شد که درنهایت مجبور شدیم از یک مار تغذیه کنیم. فرمانده، ماری را وجب کرد و قسمت‌های حلال آن را داد خوردیم. چاره‌ای نداشتیم. باید برای رفع گرسنگی کاری‌ می‌کردیم.»

خواهرش می‌گوید: «باور نمی‌کردیم. فکر می‌کردیم شوخی می‌کند. همه ما دهان‌هایمان از تعجب باز مانده بود و پشت سر هم تکرار می‌کردیم: مار خوردی؟»

 حالا مادرش هم لب به سخن باز می‌کند و می‌گوید: «تیرانداز خیلی ماهری بود. به قدری نشانه‌گیری‌اش دقیق بود که همیشه به‌خاطرش جایزه می‌گرفت.»

 لبخند بغض‌داری تحویل می‌دهد و می‌گوید: «همیشه به او توصیه می‌کردم زیاد دقیق تیراندازی نکند تا مبادا به‌خاطر اینکه کارش خوب است، او را ببرند خط مقدم و برایش اتفاقی بیفتد.»

شهید غلام‌محمد وحیدکَش هنگام فرود آمدن از چتر به شهادت می‌رسد و جالب اینکه قبل از اینکه به شهادت برسد، خوابش را هم می‌بیند که خواهرش آن را این‌گونه تعریف می‌کند: «رضا دوستی داشت به اسم حاج‌حسین. با او در همان گردان آشنا می‌شود. شبی خوابش را می‌بیند که خطاب به او می‌گوید: من رفتم. تو هم بعد ما می‌آیی.»

خواهرش می‌گوید: «با این خواب کاملا به او الهام شد که قرار است او هم به شهادت برسد. از آنجایی که برادر دیگرمان هم به جبهه رفت و مفقودالاثر شد، خیلی اصرار داشت طوری به شهادت برسد تا لااقل پیکرش به دست ما برسد. خیلی نگران مادرم بود. دلش نمی‌خواست گم‌شده‌های مادرش دو تا بشوند.»

پایان‌بخش صحبت با خانواده شهید وحیدکَش می‌شود درددل‌های آن‌ها و گلایه‌هایی از بنیادشهید از زبان خواهرش. او می‌گوید: «ما از بنیادشهید به اندازه ۱۸ سال طلبکار هستیم. درواقع ماجرا این‌گونه است که به دلایلی نتوانستیم برای مدت ۱۸ سال پولی را که بنیاد به خانواده ما می‌داد، دریافت کنیم.

درنهایت بعد از این مدت وقتی پیگیری کردیم، توانستیم حدود ۴ میلیون تومان از این مبلغ را بگیریم. اما ماجرا اینجاست که این مبلغ را به نرخ همان دوره برایمان حساب کردند نه به نرخ روز. دیوان عدالت اداری گفت می‌توانید از طریق دادگاه اعلام کنید و بدهی خود را به نرخ روز بگیرید.

من حتی وکیل هم گرفتم، اما راه به جایی نبرد. بنیاد، حکم را اجرا نمی‌کند. از طرف دیگر مادر من زانوهایش مشکل دارد و برای قطعه‌ای که باید در پایش جاگذاری شود، نیازمند کلی پول است. اگر بنیاد بدهی ما را به نرخ روز برایمان حساب کند، لااقل بدون دغدغه می‌توانیم پا‌های مادرم را عمل کنیم تا او دیگر برای یک زیارت رفتن به مشکل برنخورد.

متأسفانه امکانات و تسهیلاتی را که به خانواده‌های شهدای سپاه می‌دهند، به خانواده‌هایی که شهیدشان در ارتش خدمت می‌کرده است، نمی‌دهند.»




* این گزارش دوشنبه ۱۱ دی ماه ۹۶ در شماره ۲۷۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

ارسال نظر